دومين فرشته زيباي من

سونو NT

دو هفته گذشت اما به چه سختی.... همش تو فکر رشد شما بودم... نمیدونستم بعد این دو هفته که میرم سونو، وضعیتت به چه صورته؟ سعی میکردم با ذکر گفتن خودمو آروم کنم. از بی اشتهایی و ضعف و بی حالیم خوشحال میشدم. احساس میکردم اینها نشونه سلامت تو خواهند بود. صبح بابایی اومد دنبالم و رفتم آزمایش خون. سریع انجام شد و معطل نشدیم اما واسه سونو گفت که فعلا دکتر نیومده و باید بری خونه، خودمون باهات تماس میگیریم. شانس آوردم اون روز خونه مامان جون اینا بودم و با صحبت با خاله زهرا و نرگس یه مقدار از استرسم کم شده بود. وقتی ساعت 12 مجددا با بابایی رفتیم سونو، بی اندازه استرس داشتم. موقعی که روی تخت دراز کشیدم و مانیتور جلومو دیدم همش داشتم ...
27 مرداد 1398

آمپول انوکسپارین

دو هفته گذشت. دو هفته پراسترس... همش منتظر بودم ضعف و گرسنگی و تهوع هام شروع بشه کم اشتها شده بودم اما مثل بارداری اول خیلی ضعف نمیکردم و این منو نگران میکرد. هرچقدر بابایی باهام حرف میزد و دلداریم میداد بازم دل نگران بودم. تا اینکه 23 تیرماه که روز میلاد امام رضا (ع) بود، با بابایی مجددا رفتم مطب. جواب آزمایش خون و ادرار روتینی که دکتر نوشته بود و خودم با محمدپارسا تنهایی رفته بودم انجام داده بودمو و گرفتم و رفتم مطب. خداروشکر همه چیزم خوب بود فقط یکم کم خون بودم و ویتامین دی بدنم کم شده بود. تو مطب دکتر سونو کرد، صدای قلبتو شنیدم اما خانم دکتر با یه حالتی گفت: داروهایی که بهت داده بودمو مصرف میکنی؟ منم گفتم بله، همه...
27 مرداد 1398

به خانواده سه نفره ما خوش اومدی

مهربانم سلام الان که دارم این مطالبو می نویسم شما 15 هفته و 3 روز است که تو دلمی. از اینکه دارم با تاخیر این مطالبو می نویسم ازت عذر میخوام... 11 تیر 98 بود که با داداشت رفتیم مطب خانم دکتر. اونموقع هنوز هیچکس به جز بابات از حضورت خبر نداشت و من خوشحال بودم که داداشت هنوز سواد نداره که تابلوهای روی در مطب رو بخونه. خیلی استرس داشتم و می خواستم وقتی از همه چیز مطمئن شدیم به بقیه خبر بدیم. اون روز ظهر ساعت 5 با محمدپارسا رفتم مطب و داداشت توی سالن منتظر بود که من رفتم داخل اتاق. موقعی که خانم دکتر صدای ضربان قلبتو واسم گذاشت از خوشحالی گریه کردم.....چه حس شیرین و چه روز خوبی بود. اونموقع بود که فهمیدیم شما 8 هفته و 1  روزته...
27 مرداد 1398
1